من باز ره خانه‌ي خمار گرفتم

شاعر : فخرالدين عراقي

ترک ورع و زهد به يک بار گرفتممن باز ره خانه‌ي خمار گرفتم
بر کف مي چون رنگ رخ يار گرفتمسجاده و تسبيح به يک سوي فکندم
ترک دل و دين بهر چنين کار گرفتمکارم همه با جام مي و شاهد و شمع است
پيمانه همان لب که به هنجار گرفتمشمعم رخ يار است و شرابم لب دلدار
وين فايده زان نرگس بيمار گرفتمچشم خوش ساقي دل و دين برد ز دستم
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتمپيوسته چينين مي زده و مست و خرابم
بس کام کز آن لعل شکربار گرفتمشيرين لب ساقي چو مي و نقل فرو ريخت
حالي سر زلف بت عيار گرفتمچون مست شدم خواستم از پاي درآمد
اين شيفتگي بين که دم مار گرفتمآويختم اندر سر آن زلف پريشان
چندين چه نصيحت کني؟ انگار گرفتمگفتي: کم سوداي سر زلف بتان گير،
من با مي و معشوقه ره نار گرفتمبا توبه و تقوي تو ره خلد برين گير
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتمدر نار چو رنگ رخ دلدار بديدم
دلدار در آغوش دگربار گرفتمالمنة لله که ميان گل و گلزار
چون من به دو انگشت لب يار گرفتمبگرفت به دندان فلک انگشت تعجب
هم باز به دست خوش دلدار گرفتمدور از لب و دندان عراقي لب دلدار